هنوز ساعت پنج نشده بود که از خواب پریدم. ده دقیقه مانده بود تا زنگی که از آن نفرت دارم، به صدا درآید؛ زنگی که هر روز رأس پنج صبح مرا از خوشترین لحظههای خواب میرباید. اما این زنگ تنها برای بیدار کردنم نیست؛ هر روز مرا به یاد میآورد که چه میخواستم باشم و حالا چه شدهام. چهرهام را شستم، لباس نارنجی کارم را پوشیدم، بکسک غذایم را که شب پیش آماده کرده بودم برداشتم و به سوی پارکینگ راه افتادم. از ماشین آبی چیزی برداشتم و به سرعت به راه افتادم، اما چند قدم بیشتر نرفته بودم که چیزی یادم آمد. برگشتم، کفشهای قهوهای جدیدم را فراموش کرده بودم بپوشم. از صندوق عقب کفشهایم را برداشتم و پوشیدم. لحظهای مکث کردم، حس میکردم چیزی را باید میبرداشتم، اما هرچه فکر کردم، به یاد نیاوردم. با عجله دوباره به راه افتادم؛ قطاری که ساعت پنج و چهل به مرکز شهر میرفت، نباید از دست میدادم. به ایستگاه که رسیدم، قطاری فرسوده، ساختهشده از حلبی، منتظرم بود. صدای فرسودگیاش از کیلومترها فریاد میزد. درست زمانی که سوار شدم، حرکت کرد، انگار تنها منتظر من بود. داخل واگن شلوغ بود، صندلیهای مارک شده همه پر از کارگرانی بود که راهی کار بودند. بعد از عبور از دو واگن، در آخرین واگن صندلی خالیای یافتم و بر روی آن نشستم. آهی عمیق از سر خستگی و ناامیدی کشیدم و در آن لحظه، در آن شلوغی، آرامشی عجیب یافتم.
به ایستگاه مریلندز که رسیدیم، به یاد آوردم که ماسکم را برنداشته بودم. کاری از دستم برنمیآمد. هدفونم را در گوشهایم فرو بردم و آهنگ غمگینی از محمد وکیلی را پلی کردم. صدای دلنشین او، با موسیقی محزون مالستانی، در گوشم زمزمه میکرد:
مه عاشِقُوم، تو کافر پَی نموفتی
شَوَم هر لحظه پَر پَر پَی نموفتی
دلم مثل خمرههای گلی مادرم بود، خمرههایی که تنها با یک تق شکسته میشدند. گاه فشار زندگی چنان بر دوشت سنگینی میکند که راهی جز شکستن و پاره شدن نمیماند. پناه بردن به تنهایی، موسیقی و سفر، تقلایی است برای فرار از این ناپایداری؛ تقلایی که بیهوده است. در حالی که قطار با سروصدای زیاد، مسیر غربی شهر را طی میکرد، محمد وکیلی از عشق میخواند، عشقی که درک نمیشود. اولین باری که دلبسته دختری شدم، حدود بیست سال پیش بود. او زیبایی خاصی نداشت؛ مثل هر دختری، موی داشت، چشم داشت، اما آنچه مرا به خود جذب کرده بود، سکوت و مطیع بودنش بود. انگار تصویری از خودم را در او میدیدم. زندگی سخت و ناهموارم مرا واداشت تا دهکدهای که همانند زندان بود را ترک کنم و مانند میلیونها انسان دیگر به مهاجرت تن دهم. دو سال پس از مهاجرت، در ساختمانی مشغول به کار شدم و شنیدم که او ازدواج کرده است. هرچند دیگر تأثیری بر من نداشت، اما جواب ردی که گرفته بودم، و حرفی که مادرش به مادرم گفته بود، هنوز در ذهنم مانده است. هرگز آن دختر را ندیدم و شاید هیچگاه نبینم، اما آن خاطره برای همیشه با من باقی خواهد ماند.
قطار فرسوده از کنار ساختمان شبکه تلویزیونی هفت عبور میکرد و به مرکز شهر نزدیک میشد. خورشید از پشت آسمانخراشها بالا میآمد و نورش به آرامی بر سطح شهر میتابید. من همچنان غرق در موسیقی و خاطراتم بودم. وقتی به ایستگاه مرکزی رسیدم، سوار قطار دیگری شدم تا راه خود را به سمت دیگر شهر ادامه دهم. ساعت شش و نیم به ایستگاه مقصد رسیدم. مثل هر روز، یک فنجان قهوه از فروشگاه خواربارفروشی گرفتم و با همکارانی که به من پیوسته بودند، پیاده به سمت کارگاه رفتیم.
☆☆☆
ساعت سه و بیست و پنج دقیقه عصر، بدون اینکه دست و صورتم را بشورم، به سرعت از پلههای ساختمان پایین آمدم و به سوی ایستگاه قطار دویدم. قطار سه و سی و سه را نباید از دست میدادم. بیست دقیقه زودتر رسیدن به خانه برای یک کارگر یعنی فرصت استراحت بیشتر، یعنی بیست دقیقه زودتر روی تخت افتادن. بخشهایی از مسیر را دویدم و درست در آخرین لحظات قبل از بسته شدن درب قطار، خودم را داخل انداختم. عرق کرده و نفسنفسزنان، ولی خوشحال از اینکه قطار را گرفته بودم. این نه تنها خاصیت زندگی در سیدنی است، بلکه خاصیت زندگی به طور کلی است. باید بدوی، باید خودت را به قطار برسانی، وگرنه از آن جا میمانی و قطار بدون تو میرود. وقتی روی صندلی نشستم، نفس عمیقی کشیدم و آرامشی لذتبخش وجودم را فراگرفت. قطار سه و سی و سه را از دست نداده بودم.
مثل هر روز، چند عکس سلفی از خودم در قطار گرفتم. یکی از راههای ثبت خاطرات، عکس گرفتن است. وقتی به عکسم نگاه کردم، دیدم خاک روی عینکم نشسته است، خاکی که شبیه به خاک تهران بود. هدفون را در گوشهایم گذاشتم و موسیقی را پلی کردم. وقتی موسیقی بر صدای شلوغیهای اطراف پیروز شد، باز هم مثل صبح غرق شدم.
صدای غمگین محمد وکیلی و بکتاش مالستانی در گوشم زمزمه میکرد:
امادوم یک خدا مَنده ده جای مه
دیده گُلی تنا مَنده ده جای مه
گنا از مه نبود از روز بد بود
دیده مه بیگنا مَنده ده جای مه
آنها از درد عمیقی میخواندند که برای بسیاری از آدمهایی مثل ما مشترک است؛ درد جدایی، درد کسانی که مجبور میشوند خدای خود را پشت سر بگذارند و راهی شوند. آدمهایی که به امید تغییر، به سفر میروند؛ تغییری که یا نمیآید یا اگر بیاید، با بهایی گزاف. و گاهی بعد از سالها تلاش و تقلا، دوباره به همان نقطهای برمیگردند که از آن آغاز کرده بودند. در نالههای مالستانی غرق شده بودم و قطار همچنان راهش را به سوی غرب شهر ادامه میداد. ساعت ده دقیقه به پنج عصر بود که به مقصد رسیدم و با جسم و روحی خسته راهی خانه شدم.

بیان دیدگاه