شب همچنان به تاریکیاش ادامه میداد، و مرد در میان خیابانهای بیصدا و سرد شهر به حرکت خود ادامه میداد. هرچه بیشتر قدم میزد، بیشتر در خود غرق میشد، گویی در عمق وجودش چیزی در حال شکستن بود. شاید خاطراتی گنگ و دور، شاید چیزی که هرگز نتوانسته بود آن را به وضوح ببیند. هرچه بود، این شب سرد و مرطوب با بارانی که انگار هیچوقت قصد قطع شدن نداشت، نمادی از آن بود.
او هر از گاهی به پنجرههای بسته خانهها خیره میشد، پنجرههایی که پشت شیشههای مهآلودشان هیچ نشانهای از حیات نبود. آیا کسی در آن خانهها به او فکر میکرد؟ آیا اصلاً کسی بود که منتظرش باشد؟ این سوالها همچون پچپچهای بیصدایی در ذهنش تکرار میشدند و او هیچ پاسخی برایشان نداشت.
در یکی از پیچهای خیابان، به طور ناگهانی ایستاد. مقابلش دری کهنه و رنگپریده بود، دری که انگار قرنهاست هیچکس آن را باز نکرده است. چرا ایستاد؟ چه چیزی در آن در او را به خود جذب کرده بود؟ هیچچیز، و شاید همهچیز. دستی لرزان به سمت در برد و لحظهای انگشتانش را بر روی چوب خشن آن کشید. حس سردی و رطوبت چوب، چیزی از گذشتهاش را به یادش میآورد؛ چیزی که نمیتوانست به یاد بیاورد.
دستش را عقب کشید و دوباره به راه خود ادامه داد، اما این بار گامهایش سنگینتر بودند. هر گامی که برمیداشت، گویی بار سنگینی از گذشته را با خود میکشید. چهرههای بینام و نشان در ذهنش میرقصیدند، صدای خندههایی که دیگر معنایی برایش نداشتند، و لحظاتی که هرگز بازنمیگشتند. او خود را در این سایهها گم کرده بود؛ سایههایی که از او فرار میکردند، اما همزمان به سویش هجوم میآوردند.
باران شدت گرفت و خیابانها بیش از پیش غرق در آب شدند. مرد ایستاد، به آسمان نگاه کرد، و برای لحظهای کوتاه، قطرات باران را بر چهرهاش حس کرد. حس سرما و ترسی که از درونش برخاست، او را به واقعیتی بیرحمانه بازگرداند؛ واقعیتی که هیچوقت نمیتوانست از آن فرار کند.
او به راه خود ادامه داد، اما هرچه بیشتر میرفت، خیابانها پیچیدهتر و تاریکتر میشدند. احساس میکرد که در یک مارپیچ بیانتها گرفتار شده است؛ مارپیچی که هر لحظه او را بیشتر در خود فرو میبرد. گامهایش دیگر صدایی نداشتند؛ گویی حتی صدای باران هم در این لحظات، او را رها کرده بود.
در این سردرگمی بیپایان، ناگهان صدایی ضعیف از دوردستها به گوشش رسید. صدایی که نمیتوانست آن را تشخیص دهد؛ شاید صدای یک ملودی، شاید صدای فریادی که در باد گم شده بود. مرد لحظهای متوقف شد، به دقت گوش سپرد، اما صدا دوباره ناپدید شد. آیا واقعاً صدایی بود، یا این هم یکی دیگر از توهمات شبانه بود؟
او از جای خود حرکت نکرد. به اطراف نگاه کرد، اما تنها تاریکی و سایهها را دید. هیچ نشانی از زندگی در این خیابانها نبود. ناگهان احساسی عجیب به سراغش آمد؛ احساس اینکه شاید این خیابانها هرگز به جایی نرسند، شاید او هرگز نتواند از این مسیر بیپایان خارج شود.
برای لحظهای از حرکت باز ایستاد و به فکر فرو رفت. آیا واقعاً به دنبال چیزی بود، یا تنها در حال فرار از چیزی بود که نمیتوانست آن را درک کند؟ شاید این شب تاریک و بارانی، نمادی از همان چیزی بود که در درونش جریان داشت؛ چیزی که او را به اینجا کشانده بود، چیزی که حتی خودش نمیدانست چیست.
زمان میگذشت، یا شاید هم نه. برای او دیگر تفاوتی نداشت. او همچنان در تاریکی و باران قدم میزد، در حالی که هر گامی که برمیداشت، او را بیشتر به عمق این شب بیپایان فرو میبرد.
2–4 دقیقه
آخرین نوشتهها

بیان دیدگاه