روزی روزگاری، در دهکدهای کوچک به نام «ناشناختستان»، مردمی زندگی میکردند که هیچ تصوری از چپ و راست نداشتند. هر وقت حرف از چپ و راست به میان میآمد، گیج میشدند. حتی وقتی به آنها میگفتند «برو به چپ» یا «برو به راست»، به جای اینکه مسیر درست را پیدا کنند، به هر طرفی که دلشان میخواست میرفتند.
در این دهکده، مردی بود به نام «جُغُل» که علاقهمند به سیاست بود. او همیشه بحثهای سیاسی میکرد و سعی تلاش داشت رهبر مردم شود. اما مشکل اینجا بود که عالی جناب جُغُل هم چپ و راست را از هم تشخیص داده نمیتوانست. او فکر میکرد مهم نیست که بداند چپ چیست یا راست کدام است، همینکه جُغُل کردن را بلد است درست است!
یک روز، جلسهای بزرگ در دهکده برگزار شد تا درباره مشکلات مردم صحبت شود. عالی جناب جُغُل به عنوان نامزد رهبری بلند شد و با صدای بلند شروع به صحبت کرد: «ما باید به سوی راست برویم تا آیندهای روشن بسازیم!» مردم با تعجب نگاهش کردند. یکی از حاضران پرسید: «راست کدام طرف است، جُغُل؟» جُغُل لحظهای مکث کرد، به اطراف خود نگاهِ انداخت و با اعتماد به نفس گفت: «راست همان طرفی است که من نشان میدهم!» و دستش را به سمت چپ دراز کرد! او ادامه داد: «اگر هم به راست نرفتیم، نگران نباشید، چون راست همیشه پشت سر ماست!»
مردم دهکده هرچند چپ و راست تشخیص داده نمی توانستند اما فهمیدند که جُغُل هم همانند آنها از چپ و راست چیزی نمیداند. با این وجود جُغُل به سیاست ادامه داد، در نهایت، به خاطر اصرار و پشتکارش، محبوب اهالی دهکده شد و مردم نیز فهمیدند که سیاست فقط جهتها نیست، بلکه گاهی تلاش برای دیده شدن و شنیدن نیز است، حتی اگر چپ و راست را نفهمی!
1–2 دقیقه
آخرین نوشتهها

بیان دیدگاه