هنگام تحویل سال بود، یا شاید چنین به نظر میرسید. جمعیتی عظیم، خسته با بار و بندیل خویش، مثل سنگهای کوهستان که بیهدف روی هم نشسته باشند، بر فراز تپهی گرد هم آمده بودند. خستگیها، امیدها و ناامیدیها، همه از چهرههای انها پیدا بود. به نظر میرسید که زمین زیر پایشان از وزن تمام این خواستهها سنگینتر شده باشد.
سیدنی غرق در هیجان بود، و نور چراغها همچون نوری مرموز، شهر را نیمهتاریک و نیمهروشن کرده بود. موسیقی، ملایم و دور، در هوای گرم میچرخید و با هر نسیمی که از دریا میوزید، خود را به گوشها میرساند. صدای خندههای پراکنده، زمزمههای ناواضح، و صدای گامهایی که بر علفزارها و کف خیابان کوبیده میشد، فضا را پر کرده بود. اگر دقیقتر گوش میدادی، در میان همه این صداها، سکوتی ژرف و معنادار نیز جریان داشت.
در افق، سیدنی همچون مروارید درخشان و زنده بود. نورهای شهر، مانند ستارگانی زمینی، به چشمک زدن مشغول بودند. آسمان شب با این نورهای مصنوعی عجین شده بود، گویی طبیعت و انسان در یک اتحاد ظریف، زمان را به جشن گرفته باشند. اما این درخشش، سرد و بیاحساس به نظر میرسید. شاید به این دلیل که در میان آن همه زرقوبرق، چیزی از جنس حقیقت گم شده بود.
جمعیت منتظر بودند؛ شاید تنها وانمود میکردند که منتظرند. ساعتها میگذشت، لحظهها به کندی حرکت میکردند. کسی از خود نمیپرسید: منتظر چه؟ شاید سال نو؟ شاید معجزهای که هرگز نمیرسید؟ شاید هم تنها روزی دیگر، شبی دیگر، مانند هزاران روز و شب که قبلاً آمده و رفته بودند.
در گوشهای، مردی میانسال، با چهرهای پر از چینهای زمان و چشمانی که نورشان کمرنگ شده بود، آهی کشید. نگاهش را به آسمان دوخت. ستارهای افتاد، اما او آرزویی نکرد. زیر لب زمزمه کرد: «شاید سال نو چیزی جز یک توهم نباشد. شاید تمام زندگی، همین انتظار بیپایان است.»
ناگهان، کودکی کوچک، با خندهای بلند و زلال، دست او را گرفت. مرد، به کودک نگاه انداخت. خندهاش، چون نور خورشید پس از بارانی طولانی، دل را گرم میکرد. مرد لبخندی زد، لبخندی که انگار سالها از او دور مانده بود. شاید سال نو، شاید زندگی، چیزی جز همین لحظات ساده و زودگذر باشد. و شاید همه چیز در همین خندهها کوچک خلاصه شده باشد!
2–3 دقیقه
آخرین نوشتهها

بیان دیدگاه