در پیچ‌وخم تاریخ سیاسی افغانستان، چهره‌هایی بارها از دل خاکستر بحران برآمده‌اند؛ با لبخندهایی دیپلماتیک، شعارهایی دل‌فریب، و دستانی که بیشتر مشتاق امضاهای طلایی‌اند تا یاری‌رسانی به مردم. در این میان، دو نام در دو جغرافیای متفاوت اما با ژنی سیاسی واحد سر برآورده‌اند: حنیف اتمر و اتل صافی. یکی در دهلیزهای سرد قدرت در کابل و دیگری در سالن‌های گرم سیاست مهاجرین در استرالیا. آن‌ها شاید لباس، زبان و ابزارشان متفاوت باشد، اما هر دو هم ولایتی و ریشه‌ی فکری‌شان یکی‌ست: قدرت برای منفعت، نه مسئولیت.

نام حنیف اتمر، اگرچه در ابتدا با ادبیات توسعه و امنیت گره خورده بود، اما در حافظه جمعی مردم افغانستان بیشتر با واژه‌هایی چون «مکاتب خیالی»، «فساد بوروکراتیک»، و «پروژه‌های ناپایدار» پیوند خورده است. در واقع اتمر را می توان معمار توهمات ملی نامید، او به‌جای آن‌که در جایگاه وزیر و مشاور امنیت ملی، سنگ بنای نظامی پاسخ‌گو و آموزشی فراگیر را بگذارد، خاک بر چشم امید پاشید. مکاتبی ساخت که وجود نداشتند، معلمینی ثبت کرد که هیچ‌گاه گچ در دست نگرفتند، و شاگردانی گزارش داد که حتی در رویا هم مدرسه را ندیده بودند. این تصویر تنها یک خطای اداری نبود؛ این، تجسم فاجعه‌ای بود که فساد را نه فقط به‌عنوان انحراف، بلکه به‌مثابه ساختار، درون سیستم جاری ساخت. 

اتل؛ مهاجری با چمدان‌هایی از ذهنیت‌های فرسوده که در سر، سودای تعصب می‌پرورد و خیال پرواز در آسمان سیاست دارد. اتل صافی، جوان پرمدعا از لغمان، حالا در میلبورن قد علم کرده است؛ نه چونان صدایی تازه از دل دیاسپورای افغان، بلکه پژواکی دیگر از همان سیاست‌زدگی کهنه و مسموم. در پس پرده‌ی سخنرانی‌های آراسته و کمپین‌های پرزرق‌وبرق رسانه‌ای‌اش، گزارش‌هایی نهفته است که بوی تعصب، فریب، و نهادسازی‌های نمایشی می‌دهند. او روایتی فرسوده را در جامه‌ای نو تکرار می‌کند: بهره‌گیری از فضای باز استرالیا برای تأسیس نهادهایی که به ظاهر خدمت‌گزار جامعه‌اند، اما در باطن، گذرگاهی‌اند به‌سوی منافع شخصی.

اتمر و اتل، با همه تفاوت‌های ظاهری‌شان، در دو جغرافیای خیلی دور اما با ذهن و ایده مشابه این دو، فرزندان ساختارهایی‌اند که هیچ‌گاه بر شفافیت، عدالت و شایسته‌سالاری بنا نشده‌اند. از کابل تا میلبورن، مسیرشان گرچه دور است، اما هدف‌شان یکی‌ست: بهره‌برداری از روزنه‌ها، سکوت‌ها، و ساده‌لوحی‌ها.

امروز، بیش از هر زمان دیگر، ضرورت دارد که جامعه‌ی مهاجر افغان، چشمان خود را از سکه‌های براق و چهره‌های رسانه‌ای برداشته، به عمق کنش‌های واقعی بنگرد. دیگر نمی‌توان فریب کت‌وشلوارها و بیانیه‌ها را خورد. دیگر نباید به هر «مهاجر موفق» یا «سیاستمدار با تجربه» به چشم منجی نگریست. نسل نو باید یاد بگیرد که بین اتل و الگویی نو تمایز قائل شود؛ بداند که هر «نماینده‌»ی جامعه، الزاماً صدای جامعه نیست.

در ننیجه می توان‌گفت که: اتمر در کابل مکاتب خیالی می ساخت و اتل در این سوی آب پا جای پای اتمر گذاشته دست به ایجاد شرکت های خیالی زده است، سخن آخر اینکه هر دو، دو روی یک سکه‌اند، این سکه نه طلاست و نه نقره. این سکه، بلیتی‌ست برای ورود به بازی خطرناک سیاست‌ورزی بدون تعهد؛ یادآور تلخ آن‌که اگر جامعه‌ای درد کهنه‌اش را درمان نکند، با چهره‌های جدید ولی بیماری‌های قدیمی مواجه خواهد شد.

بیان دیدگاه


آخرین نوشته‌ها