در دل سرمای زمستانی سیدنی و در میانهی سیاهی و سوگ محرم، در روز عاشورا، میزی گسترده شده بود، اما نه برای غذا یا پذیرایی، بلکه برای جمعآوری کمک به کسانی که دیگر نه خانهای داشتند و نه وطنی. این میز، میز کمک به مهاجران افغانستانی بود؛ آنهایی که از ایران اخراج شده بودند، بیپناه و بیکس، گرسنه و تشنه، تنها چند کیلومتر دورتر از گنبد طلایی امام رضا (ع)، اما محروم از حتی یک لقمه نان یا جرعهای آب.

این فراخوان انسانی و شریف ، مردمی و خودجوش بود؛ صدایی برخاسته از دلها، نه از رسانهها. فراخوانی که دلهای بسیاری را لرزاند و اشکهای زیادی را جاری ساخت. مردم، نذرهایشان را، دلشان را، و حتی اندک داراییشان را به این میز سپردند. زنان و مردان سیاهپوش، در سکوت و بیادعا، در صف ایستادند و بیآنکه نامی از خود بجا بگذارند، کمکهایشان را به صندوق انداختند. نه عکس گرفتند، نه فیلم خواستند، فقط دل دادند.
آنچه این صحنه را زیباتر میکرد، انتظامات مراسم بودند؛ جوانانی پرانرژی، با لبخندهایی گرم در آن سرمای سوزناک، دستانشان پر از مهر و احترام. یکی کنار در ایستاده بود و با مهربانی از عزاداران استقبال میکرد، دیگری تشکر میگفت و دستان کمککنندگان را به گرمی میفشرد. با صداقت و آرامش، بدون هیچ نشانی از تظاهر، در حال خدمت بودند. گویی آن میز، نه فقط محل جمعآوری کمک، بلکه محرابی شده بود برای تجلی انسانیت. آن سوتر، افرادی مشغول تحویل گرفتن غذاهای نذری بودند و جمعی دیگر با نظم و احترام، نذریها را به عزادارانی که مجلس را ترک میکردند، تقدیم مینمودند.

زنان نیز همچون همیشه، ستونهای پنهان و قدرتمند این حرکت انسانی بودند. پا به پای مردان ایستاده بودند، در این عمل انسانی سهم فعال می گرفتند حتی کودکان، پسران کوچک، با دستان کوچک و اسکناسهایی بزرگتر از دلشان، به سمت میز میدویدند، بیتاب کمککردن. چه شکوهی داشت این کوچکی بزرگ! چه دریایی بود این دلهای پاک و بیریا!
میز کمک تا دیر وقت شب برپا ماند. در شب شام غریبان، وقتی شمعها روشن شد و صدای زمزمه نوحه در فضا پیچید، میز کمک هنوز پا برجا بود، هنوز منتظر دستهایی که دیر رسیدهاند. مردم میآمدند، کمک میکردند و آرام میرفتند. اشکهایی که از چشمان سرازیر بود، نه تنها برای حسین (ع) و عاشورای ۱۴۰۰ سال قبل، که برای مهاجران امروز بود؛ برای آنان که کربلای امروز را در جان تجربه میکنند، کربلای که در نطقه صفر مرزی است، بیصدا، بیتاب، بیجا و بیپناه.
تصورش دردناک است، هزاران مهاجر، روزانه، از سایه گنبد رضوی رانده میشدند. مهاجرانی که به امید پناه، به سرزمین امام هشتم آمده بودند، اما آنچه یافتند نه آغوش، که مرز بود. نه مهربانی، که اردوگاه. نه وطن، که اخراج. اینهمه در سرزمینی که قرار بود مأمن باشد، نه تبعیدگاه.
در پایان شب، وقتی آخرین نفر رفت، وقتی شمعها خاموش شد و زمزمهها خاموش گشت، آنچه در صندوق بود، تنها پول نبود؛ نوری بود که از دلها تراویده بود. درخششی از انسانیت، از باور به اینکه محرم فقط گریه نیست، فقط یاد دیروز نیست. اگر حسین برای مظلومیت ایستاد، اگر عاشورا صدای عدالت بود، پس امروز هم باید صدای مظلومان زمانه باشیم.
و آن شب، دلهای عزاداران روشن ماند، نه فقط از نور شمعها، که از فروغ مهربانی و انسانیت، نوری که سرمای زمستان سیدنی نیز نتوانست خاموشش کند.
در این اقدام نیکوکارانه و انسانی، که به رنگ ایمان و عطر همدلی آراسته بود، جمعی از مردم دلسوز و سوگوار، دلهای خود را به آوای مظلومیت پیوند زدند و در روز عاشورا و شب شام غریبان، با همت بیدریغ و تلاش خستگیناپذیر بخش انتظامات، مبلغ قابل توجهی برابر با 33693 دالر استرالیایی جمع آوری شد.
این کمکها، که هر دلار آن آمیخته با اشک، دعا و نذر دلهایی گرم بود، در زمان مقتضی، از مسیری مطمئن به دست مهاجران درماندهای خواهد رسید که این روزها نه سقفی بر سر دارند و نه سرزمینی که آنان را در آغوش گیرد. باشد که این قطرههای امید، مرهمی باشد بر زخمهای بیصدایشان.

بیان دیدگاه