در واپسین روزهای یخ‌زدهٔ زمستان ۱۳۷۷ خورشیدی، در غروبی ساکت و تلخ، کودکی در قریهٔ بغرای مالستان چشم به جهان گشود؛ کودکی که بعدها نامش را تاریخ با خون نوشت: نوروز حسن‌زاده. او نه فقط فرزند یک خانوادهٔ مذهبی، که شعله‌ای کوچک در دل شب‌های سرد کوهستان بود؛ نوری که آمد تا بدرخشد، اما بی‌آنکه فرصت بدرود با زندگی را داشته باشد، در اوج جوانی خاموش شد.

نوروز، از همان نخستین سال‌های کودکی، هوشمندی و شوق دانایی را در نگاهش داشت. تحصیل را در مکتب شهید بصیر آغاز کرد؛ همان‌جا که با واژه، درد، و رؤیا آشنا شد. هر روز، فاصله‌ای طولانی میان کوه و دره را می‌پیمود تا به مدرسه برسد. نه برف او را می‌ترساند، نه باد. آرزویش این بود که چراغی باشد برای تاریکی‌های پیرامون.

هنوز در کلاس پنجم مکتب بود که به همراه خانواده به کابل مهاجرت کرد؛ کوچ تلخی که سرنوشتش را به مسیری دیگر کشاند. او تحصیل را در لیسهٔ عالی سیدالشهدا و سپس لیسهٔ عالی امید سبز ادامه داد. اما تنها به درس قناعت نمی‌کرد؛ جامعهٔ زخم‌خورده‌اش را می‌دید، دردهای مردمش را لمس می‌کرد، و نابرابری‌های سنگین را با پوست و استخوان حس می‌کرد. او نوجوانی بود با رؤیای بزرگ؛ می‌خواست صدایی باشد، حتی اگر تنها، حتی اگر خاموش.

در واپسین سال مکتب، در آستانهٔ پریدن، در آستانهٔ رؤیای دانشگاه و شکفتن، زندگی‌اش به طرز بی‌رحمانه‌ای قطع شد. دوم اسد ۱۳۹۵، در میدان دهمزنگ کابل، جایی‌که هزاران تن برای عدالت گرد آمده بودند، انفجار مرگباری ده‌ها تن را به خاک افکند. پیکر نوروز نیز در میان آن‌ها افتاده بود؛ دانش‌آموزی که هنوز دفتر زندگی‌اش را نبسته بود، جوانی که هنوز حتی مزهٔ دانشگاه را نچشیده بود، با لباس خونین مکتب، به خاک سپرده شد.

خانه‌اش از خبر شهادت لرزید. دوستانش مبهوت ماندند. جامعهٔ فرهنگی و دانش‌آموزی در اندوهی عمیق فرو رفت. پیکرش روز سوم اسد، در گلزار شهدای قوریغ در دامنهٔ کوه، در کنار دیگر قربانیان جنبش روشنایی به خاک سپرده شد. کابل گواهی بود بر خاموشی رؤیایی که هنوز شروع نشده، پایان یافت.

امروز، نهمین سالیاد آن فاجعهٔ خونین است؛ حادثه‌ای که حافظهٔ جمعی هزاره‌ها و عدالت‌طلبان افغانستان را برای همیشه داغدار کرد. روزی که مردم با دست‌های خالی، اما دل‌هایی پر از ایمان، برای مطالبهٔ یک حق ساده گرد آمده بودند: عبور لین برق ۵۰۰ کیلوولت از مسیر اصلی بامیان – میدان‌وردک. اما به‌جای شنیدن فریادشان، خاموش شدند؛ با انفجاری کور، با تکه‌تکه شدن بدن‌های‌شان، با سکوتی سنگین.

میدان دهمزنگ در آن روز، فقط یک مکان نبود؛ نماد یک فاجعه بود. چادرهای سفید، در خون غلتیدند. پلاکاردهای عدالت‌خواهی، به گوشت و خون آغشته شدند. زمین دیگر تاب نیاورد؛ فریادها در خون گم شدند. اما آن انفجار، فقط بدن‌ها را تکه تکه نکرد؛ آن، انفجاری روانی و اجتماعی بود. فرزندان بی‌مادر شدند، مادران بی‌فرزند، و جامعه‌ای زخمی‌تر از همیشه.

اما آن فاجعه، صرفاً یک ترور نبود. ترور یک جنبش بود. ترور یک آرمان. شهدای جنبش روشنایی، قربانیان محاسبه‌ای سیاسی شدند که در آن، صدای یک قوم، ارزشی نداشت. عدالت، از قاموس تصمیم‌گیران حذف شده بود. رسانه‌ها سکوت کردند، دولت‌ها بی‌تفاوت ماندند، و عاملان، هرگز به محکمه‌ای فراخوانده نشدند.

دهمزنگ، به‌رغم همهٔ تلخی‌ها، به نماد آگاهی و ایستادگی بدل شد. هر سال، با رسیدن اسد، زخم‌ها تازه می‌شود. اما همان‌گونه که نوروز و یارانش در آن روز برای روشنایی برخاستند، خاطرهٔ‌شان نیز چراغی‌ست در تاریکی روزگار. آن‌ها مرده‌اند، اما آرمان‌شان زنده‌تر از همیشه است.

امروز، پس از گذشت نه سال، ما هنوز پاسخی نگرفته‌ایم. اما ایمان داریم که راه شهدا، راه زندگی‌ست. آنانی که دکمهٔ انفجار را فشردند، شاید می‌خواستند صدایی را خاموش کنند، اما آن صدا، به فریادی بدل شد که در جان ما ماندگار است. نوروز حسن‌زاده، شهید کوچک جنبش روشنایی، دیگر تنها یک دانش‌آموز نیست؛ او نماد نسلی‌ست که در برابر تبعیض ایستاد.

باشد که نامش، و نام همهٔ شهیدان روشنایی، چراغ راه ما باشد؛ نوری بر مسیر تاریکی، و امیدی برای آیندگان.

یادشان گرامی، راه‌شان پاینده.

بیان دیدگاه


آخرین نوشته‌ها