افغانستان، کشوری که در بیش از یک‌ونیم قرن گذشته شاهد تغییرات پی‌درپی سیاسی، سقوط حکومت‌ها و ظهور نظام‌های متنوع بوده است، همچنان گرفتار بحرانی است که از نگاه داوود ناجی، ریشه‌ای ساختاری دارد. کتاب پادشاه‌گردشی؛ واکاوی ناپایداری نظام‌های سیاسی در افغانستان کوششی است برای توضیح این چرخه‌ی پایان‌ناپذیر فروپاشی و بی‌ثباتی. ناجی در این اثر با نگاهی انتقادی، نشان می‌دهد که با وجود تغییر نام‌ها، شعارها و حتی ایدئولوژی‌ها، چیزی در جوهره‌ی نظام‌های سیاسی افغانستان تغییر نکرده است. او این پدیده را «پادشاه‌گردشی» می‌نامد. رفتن و آمدن حاکمان، اما تداوم ساختار شاهانه و تمرکز قدرت در دست یک فرد یا یک قوم.

این مفهوم ساده، اما عمیق، کلید فهم چرایی شکست مکرر نظام‌های سیاسی در افغانستان است. به باور ناجی، سقوط بیش از هفت نظام در نیم‌قرن گذشته تصادفی یا صرفاً نتیجه‌ی دخالت خارجی‌ها نیست، بلکه محصول ساختاری است که قدرت را انحصاری می‌کند و راه هرگونه مشارکت و پاسخ‌گویی را می‌بندد. او در جمع‌بندی یکی از فصل‌ها تصریح می‌کند: «چرا افغانستان در کم‌وبیش نیم‌قرن گذشته بیش از هفت نظام سیاسی را تجربه کرده و همه بی‌ثبات مانده‌اند؟ زیرا عامل سقوط همه‌ی نظام‌ها واحد است: ساختار شاهانه و تمرکز قدرت» (ص. ۲۲۸).

در این میان، موقعیت هزاره‌ها به‌عنوان یکی از اقوام عمده‌ی کشور جایگاهی ویژه دارد. تاریخ سیاسی هزاره‌ها در افغانستان، از قتل‌عام‌های عبدالرحمان خان در اواخر قرن نوزدهم گرفته تا محرومیت‌های سیستماتیک در قرن بیستم و بیست‌ویکم، گواهی است بر این‌که چگونه یک قوم می‌تواند در نتیجه‌ی ساختار تبعیض‌آمیز قدرت، همواره در حاشیه بماند. داوود ناجی با نگاهی تحلیلی و روایت‌محور، نشان می‌دهد که چگونه چرخه‌ی پادشاه‌گردشی برای هزاره‌ها چیزی جز حذف، تبعیض و قربانی‌شدن به‌بار نیاورده است.

او در جایی به‌روشنی می‌نویسد: «به هزاره‌ها، تاجیک‌ها و ازبیک‌ها، که مطالبه‌ اصی‌شان از نظام سیاسی، به‌صورت ساده‌تر تأمین عدالت اجتماعی و مشارکت عادلانه در قدرت سیاسی بود، درک روشنی داده نشد» (ص. ۷۹). این جمله، چکیده‌ی تجربه‌ی تاریخی هزاره‌هاست: مطالبات ساده، اما بی‌پاسخ.

اگر بخواهیم منطق کتاب ناجی را دربارۀ هزاره‌ها دنبال کنیم، باید سه محور اساسی را بررسی کنیم: نخست، انحصار قدرت در دست پشتون‌ها و پیامدهای آن برای سایر اقوام؛ دوم، تبعیض ساختاری و بازتاب آن در حیات اجتماعی و سیاسی هزاره‌ها؛ و سوم، تلاش‌های مدنی هزاره‌ها برای تغییر این وضعیت، به‌ویژه در قالب جنبش تبسم و جنبش روشنایی.

انحصار قدرت در دست پشتون‌ها
یکی از نکات محوری کتاب، تحلیل نقش پشتون‌ها در ساختار قدرت افغانستان است. ناجی نشان می‌دهد که حتی در دوره‌های ظاهراً جمهوری‌خواهانه یا دموکراتیک، قدرت عملاً در انحصار یک قوم خاص، یعنی پشتون‌ها، باقی مانده است. این انحصار نه‌تنها در سطح حکومت داخلی، بلکه حتی در سیاست خارجی نیز بازتاب داشته است. او درباره‌ی زلمی خلیل‌زاد، دیپلمات افغان‌تبار آمریکایی، می‌نویسد: «زلمی خلیل‌زاد… نمی‌توانست در مسایل داخلی افغانستان بی‌طرف باشد… به عبارت دیگر، یک افغان‌تبار آمریکایی بود که گرایش پشتونی‌اش بر نگاه سیاسی او غلبه داشت» (ص. ۱۱۷). این جمله نشان می‌دهد که حتی در تعاملات جهانی، نگاه پشتون‌محور بر سرنوشت افغانستان سایه افکنده است.

این انحصار قومی باعث شد که دیگر اقوام، به‌ویژه هزاره‌ها، نه‌تنها از مشارکت در تصمیم‌گیری‌های کلان محروم بمانند، بلکه حتی در پروژه‌های توسعه‌ای نیز نادیده گرفته شوند. ناجی توضیح می‌دهد که چگونه هزاره‌ها همواره در حاشیه نگه داشته شدند و هیچ‌گاه فرصت مشارکت برابر نیافتند. همین وضعیت بستر اعتراض‌های مدنی آنان را در دهه‌های اخیر فراهم کرد.

تبعیض ساختاری علیه هزاره‌ها
هزاره‌ها در طول تاریخ معاصر افغانستان، مطالبات پیچیده‌ای نداشته‌اند. آن‌ها نه به‌دنبال سلطه بر دیگران، بلکه صرفاً خواهان عدالت اجتماعی و مشارکت عادلانه بوده‌اند. ناجی می‌نویسد: «مطالبات هزاره‌ها و دیگر اقوام غیرپشتون در اساس چیزی جز عدالت اجتماعی و مشارکت در ساختار قدرت نبود، اما نظام سیاسی هرگز پاسخی به این مطالبات نداد» (ص. ۷۹).

یکی از مصادیق روشن این تبعیض، حذف هزاره‌ها از پروژه‌های ملی است. تغییر مسیر خط انتقال برق ۵۰۰ کیلوولت از بامیان به سالنگ، برای جامعه‌ی هزاره معنایی جز تداوم حذف نداشت. ناجی می‌نویسد: «این جنبش روشنایی بر پایۀ یک خواست مشخص اقتصادی شکل گرفت… اعتراض به تغییر مسیر خط انتقال برق ۵۰۰ کیلوولت از بامیان به گذرگاه سالنگ بود… اما در واقع اعتراضی بود به تبعیض سیستماتیک و حذف هزاره‌ها از پروژه‌های ملی» (ص. ۱۸۵–۱۸۶).

تبعیض ساختاری فقط در سطح پروژه‌های اقتصادی خلاصه نمی‌شود، بلکه در تمام ساحت‌های زندگی سیاسی و اجتماعی هزاره‌ها حضور داشته است؛ از سهم اندک در وزارت‌خانه‌ها و نهادهای امنیتی گرفته تا محرومیت مناطق هزاره‌نشین از خدمات اساسی. این وضعیت، زمینۀ شکل‌گیری جنبش‌های اعتراضی را فراهم کرد که مهم‌ترین‌شان جنبش تبسم و جنبش روشنایی بود.

جنبش تبسم؛ از رنج خاموش تا اعتراض آشکار
در سال ۲۰۱۵، هفت غیرنظامی هزاره، از جمله یک دختر شش‌ساله به نام تبسم، توسط داعش در زابل کشته شدند. این حادثه، به تعبیر ناجی، «رنج خاموش هزاره‌ها را به اعتراض آشکار بدل کرد» (ص. ۱۶۲). جنازه‌های آنان بر دوش هزاران نفر به کابل آورده شد و کاروان عظیمی از مردم، با چشمان اشک‌بار و خشم فروخورده، در خیابان‌های پایتخت راهپیمایی کردند.

جنبش تبسم نقطه‌ی عطفی بود در تاریخ معاصر هزاره‌ها. این جنبش نشان داد که جامعه‌ی هزاره دیگر حاضر نیست در برابر تبعیض و خشونت سکوت کند. برای نخستین بار، هزاره‌ها توانستند رنج تاریخی خود را به صحنۀ ملی بیاورند و همگان را با مظلومیت‌شان روبه‌رو سازند. هرچند این جنبش کوتاه بود و نتوانست به تغییر ساختاری بیانجامد، اما زمینه‌ساز جنبش روشنایی شد که بزرگ‌ترین حرکت مدنی در تاریخ افغانستان به‌شمار می‌رود.

جنبش روشنایی؛ برق بهانه، عدالت هدف
جنبش روشنایی در سال ۲۰۱۶، در واکنش به تغییر مسیر خط برق ۵۰۰ کیلوولت شکل گرفت. ناجی این جنبش را «منظم‌ترین و گسترده‌ترین حرکت مدنی تاریخ افغانستان» توصیف می‌کند (ص. ۱۸۵). او با دقت فضای تظاهرات را شرح می‌دهد: «آن جمعیت سیل‌آسا با نظمی مثل‌زدنی به مرکز شهر رسید… شمار زیادی از پسران و دختران جوان به‌صورت داوطلبانه مسئول نظم شدند…» (ص. ۱۹۲).

این جنبش فراتر از یک مطالبه‌ی اقتصادی، در واقع اعتراضی به تبعیض تاریخی بود. هزاره‌ها می‌خواستند نشان دهند که توسعه‌ی ملی نمی‌تواند قومی و انحصاری باشد. اما پاسخ حکومت به این جنبش، سرکوب خونین بود. در میدان دِهمزنگ انفجاری رخ داد که ده‌ها نفر از معترضان کشته و زخمی شدند. ناجی روایت می‌کند: «انفجار مهیب رخ داد که ده‌ها نفر از معترضان کشته و زخمی شدند» (ص. ۱۹۳).

این حادثه نشان داد که ساختار سیاسی افغانستان نه‌تنها آماده‌ی پاسخ‌گویی به مطالبات مدنی نیست، بلکه برای خاموش کردن صداهای معترض به خشونت متوسل می‌شود. برای هزاره‌ها، جنبش روشنایی هم نماد بلوغ سیاسی بود و هم نماد قربانی‌شدن دوباره.

چرخه‌ی حذف و قربانی‌شدن
ناجی در جمع‌بندی خود، سرنوشت هزاره‌ها را نمادی از کل بحران افغانستان می‌داند. او بارها تأکید می‌کند که پادشاه‌گردشی نه‌تنها تغییر مکرر رژیم‌هاست، بلکه تکرار حذف اقوامی چون هزاره‌ها نیز هست. او می‌نویسد: «عامل سقوط همه‌ی نظام‌ها واحد است: ساختار شاهانه و تمرکز قدرت» (ص. ۲۲۸). برای هزاره‌ها، معنای این ساختار چیزی جز تداوم تبعیض و قربانی‌شدن نبوده است.

بر اساس تحلیل داوود ناجی در پادشاه‌گردشی، افغانستان کشوری است گرفتار چرخه‌ای پایان‌ناپذیر از بی‌ثباتی. این بی‌ثباتی نه حاصل تقدیر جغرافیایی یا دخالت خارجی صرف، بلکه ریشه در ساختار داخلی دارد. ساختاری که قدرت را در انحصار یک فرد یا یک قوم، به‌ویژه پشتون‌ها، قرار داده و راه هرگونه مشارکت واقعی را بسته است.

برای هزاره‌ها، پیامد این ساختار چیزی جز تبعیض سیستماتیک و حذف تاریخی نبوده است. از قتل‌عام‌های عبدالرحمان خان تا محرومیت از قدرت در دولت‌های بعدی، از نادیده‌گرفتن در پروژه‌های ملی تا قربانی‌شدن در جنبش‌های مدنی، سرنوشت هزاره‌ها آینه‌ای است از جوهره‌ی بحران افغانستان. جنبش تبسم و جنبش روشنایی نشان دادند که این قوم آماده است تا از مسیر مدنی و مسالمت‌آمیز مطالبات خود را بیان کند، اما پاسخ نظام سیاسی چیزی جز خشونت و سرکوب نبود.

از نگاه ناجی، تا زمانی که «پادشاه‌گردشی» پایان نیابد، یعنی تمرکز قدرت شکسته نشود، مشارکت عادلانه تضمین نگردد و نظام سیاسی از شاهانه‌بودن فاصله نگیرد، افغانستان همچنان در همان چرخه‌ی تلخ خواهد چرخید. و در این چرخه، هزاره‌ها و دیگر اقوام محروم همچنان قربانیان اصلی خواهند بود.

بیان دیدگاه


آخرین نوشته‌ها