محمدامیر توسلی، پیلوت/خلبان پیشین اردوی ملی افغانستان، جان خود را با شعله‌های سوزان پایان داد. امیر توسلی مثل صدها هم وطنش پس از فروپاشی نظام جمهوریت و تسلط طالبان بر کشور، به منظور حفظ جان با هزار امید به شهر مشهد پناه آورده بود وی پس از نا امیدی از عدم تمدید کارت اقامتش و دریافت برگه خروجش از ایران در شهر مشهد روز یکشنبه ۲۸ ثور، خود را آتش زد و به زندگی اش خاتمه داد.

بر اساس گزارش سازمان آتش‌نشانی مشهد، حادثه در یک خانه مسکونی رخ داد. نیروهای امدادی زمانی رسیدند که دیگر دیر شده بود. آتش، پیش از آن‌که بتواند خاموش شود، جان مردی را سوزانده بود که نمی‌خواست بمیرد، اما جایی برای زندگی هم نیافت.

محمدامیر برای تمدید اقامت قانونی‌اش به اداره کفالت مراجعه کرده بود. درخواستش رد شد. دلیلی گفته نشد، توضیحی داده نشد. برگه‌ای به دستش دادند: «خروج». همین. در کشوری که پناه آورده بود، نه پناه یافت و نه پاسخ. تنها چیزی که نصیبش شد، یک حکم بود؛ حکمی که او را یا به افغانستان تحت کنترل طالبان بازمی‌گرداند، یا به مرزی بی‌پایان از ترس و تهدید.

او می‌دانست اگر برگردد، زنده نمی‌ماند. طالبان با آنان که لباس اردوی ملی را بر تن داشتند، رحم نکرده‌اند. بازداشت، شکنجه، سرانجام اعدام. گزارش‌های متعددی از این فجایع منتشر شده است. اما حتی این خطرات هم در فرآیند سخت و فرساینده‌ی تمدید اقامت در ایران، جایی نداشتند.

محمدامیر قاچاقچی نبود، مجرم نبود. تنها به جرم تولد در جغرافیایی ناامن، به نام افغان بودن، از همه چیز محروم شد: از امنیت، از کار، از امید. او در کشوری با زبان و دین مشترک، اما با دیوارهایی بلندتر از هر مرز رسمی، تنها ماند.

محمد امیر، دل‌باخته‌ای از نسل پیروان امامی که ضامن آهوان بود، در همان شهر مقدس، در سایه همان گنبد طلایی و آستان بلند، اما این‌بار نه با دلی امیدوار، بلکه با دستانی بسته و چشمانی تهی از امید، تنها ماند؛ نه آوایی پاسخ گفت، نه دستی سویش دراز شد، نه نگاهی زخم پنهانش را دید، و شهر امام، که آستانش می‌بایست مأمن آوارگان و پناهگاه درماندگان باشد، این‌بار حتی غریبی را در خود ندید؛ محمد امیر، آنکه روزگاری دل به کرامت آن آستان بسته بود، در واپسین لحظات زندگی، نه پناهی یافت و نه لطفی و چون راهی نمانده بود، خود را در آتشی رها کرد که نه تنها جسم، که جانش را نیز سوزاند؛ شعله‌ها به رقص درآمدند و او خاموش شد، خاموش‌تر از همیشه، بی‌صدا، در دل شهری که قرار بود مأمن باشد، و گنبد، همچنان غرق در طلایی بی‌درد خود می‌درخشید، بی‌آنکه بداند که در سایه‌اش، مهاجری بی پناه به نام محمد امیر سوخت، نظاره گر دودی بود که از بدن سوخته یک مهاجر آواره و تنها، خاموش، بی‌فریاد در آسمان نیلگون مشهد به هوا رفت.

محمدامیر توسلی، در خاموشی ما فریاد کشید. امروز، نام او فقط در گزارش‌های پزشکی قانونی نیست. او نماد همه‌ی آن‌هایی‌ست که در پس دیوارهای بی‌تفاوتی، آرام‌آرام می‌میرند. مرگ او پایان نبود؛ آغاز بود. آغازی برای سؤالاتی که پاسخ‌شان را شاید تنها در آینه وجدان خودمان بتوانیم بیابیم.

بیان دیدگاه


آخرین نوشته‌ها